حال امروز دربند و من...

رفتم تا مغزم تنفسی کوتاه داشته باشد از وقایع روزانه.... 

هوا خوب بود...برف بود...تگرگ بود...وخدایی که انجا بیش از همیشه و هرجایی احساسش میکنم.شاید 60 درد تنهایی و خلوتم را من بودم و خدا و فکر زهرا و سپیده... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بدون شرح 13

چقدرر دلتنگ اون روزها شدم...


قرار بود 15 روز با بچه های سال اخر پزشکی دانشگاه بقیه الله به سوی روستاهای خرمشهر حرکت کنیم.
اردویی که برای رفتنش به شدت مردد بودم...
به دلایل زیااااد...نوع حجابی که تعیین شده بود...یا بچه هایی که فکر میکردم به شدت خشک مذهبی باشن و در طول سفر چطور باید کنارشون امورات بگذرونم...یا جایی که قرار بود 15 روز اونجا بمونیم..که البته رفتیم و اوضاع خرابتر از چیزی بود که برامون گفته بودن....جایی که بودیم یک سرویس بهداشتی بیشتر نداشت برای 30 نفر ادم و حمومشم که خراب بود...
یادش بخیر!!!نفری 2 تا بن حموم گلستان روستایی که در اون اقامت داشتیم رو برای 15 روز بهمون دادن!!!!! و شلنگ اب یخی که به سطل پلاستیکی سوراخ شده وصل کردیم و در محل دوش حمام محل اسکانمان وصل کردیم تا هر روز از نعمت دوش اب سرد حداقل برخوردار باشیم!!!!
شام سال تحویلمون شد یه فلافل کثیف توی یکی از پارکهای خرمشهر....
روزگار ب شدت سختی بود برای ادمی با خلقیات من....
 با وجود همه گرسنگی که کشیدم از سر نبودن بهداشت غذایی...سختی محل خواب و مسیر روستاها و ....
اماااا...
ادمایی که فکر میکردم به شدت عرصه رو برامون تلخ وتنگ کنن ، از ادمای باحاااااال روزگار از اب دراومدن.تمام اون روزها با وجود تمام کمبودها و سختی ها کنار اونا برام روزهای پرخاطره و سرشار از یادگیری شد...

پ .ن : این عکس هم مربوط به بچه های بامعرفت یکی از روستاهای خرمشهره که اسم روستا رو فراموش کردم.به شدت مردمان مهمان نوازی بودن....

نوروز ۸۸....خرمشهر

هشت 93

این 8 برای من تفاوت داره با همه هشت های این شکلی زندگیم...

حس میکنم شروع کلی اتفاقای باب میلمه...حس میکنم یه حساب کتاب خیلی ویژه و خاص وجود داره که این اتفافق افتاده...دوس دارم کلی چیزای خوب خوب فکر کنم :)

هرچند که دوست جانم میگه :"این یه اتفاق تقویمیه وتماااام" اما همچنان دوس دارم ویژه به موضوع نگاه کنم.

ثبتش کردم برا همون دوران پیری که در 4 سالگی وبلاگمون گفتم تا به دوست جانم نشونش بدم و بگم"این خط این نشون اینم گلهای زرنشون"

پ.ن۱:خیلی خوبه که ادم ی دوست داشته باشه که همه فانتزیای ذهنشو بریزه رو میز براش :)

پ.ن 2 :و خیلی خوشبختم بابت داشتن دوستانی مثل مونا و علیرضا و مریم و دوست جانم....

 

وفا...

سخنرانی "کامران وفا" پیرامون "نظریه ریسمان و فیزیک هندسی "....
علاوه بر تسلط و مدیریت خوبشون چند تا نکته خیلی توجهمو جلب کرد...
اول این که چون سمینار برای عموم بود،تمام تلاششون رو انجام دادن تا از کلمات انگلیسی استفاده نشه و برای هر واژه ای که فراموش کرده بودن از بقیه معادلش رو میپرسیدن...
دوم شخصیت و برخوردشون در پاسخگویی به سوالات بود.هرچند تکراری و بی ربط به موضوع...با کمال حوصله پاسخگوی دوستان بود.
سوم،اگر بر موضوعی اشراف نداشت صریحا بیان میکرد که نمیدونم و مثل بعضی از دوستان صغری کبری نمیچید و وقت خودش و بقیه رو نمیگرفت...
***بعد از نتیجه گیری کلی از مباحث هم ، نتیجه گیری کلی ترشون رو در اسلاید اخر به نمایش گذاشتن و اون هم این جمله بود..."به امید موفقیت تیم فوتبال ایران"
البته بخش فان ماجرا بود ...

 

راستش این چند روزه انقد توی" اف بی " مزخرف خوندم راجب سمینار و ارائه استاد دوست دارم این نکته رو متذکر شم که : سمینار دوشنبه در دانشگاه تهران سمیناری عمومی بود و ورود برای عموم ازاد .از هر رشته و هر رنج سنی ....قرار نیست در سمیناری در این سطح،مباحث تخصصی بیان شه.دوستانی که پی مباحث تخصصی هستن باید در سمینار "ای پی ام" شرکت میکردن نه اونجا....

درسته که به شدت معتقدم، باید سنجیده سوال کرد اما در سمینار عمومی باید انتظار هر سوالی رو داشت.دست از مسخره کردن دیگران بردارید...مثل خانمی که ادراکش رو از نظریه ریسمان بیان کرد و شد بمب خنده سمینار و نقل دور همی دوستان و یه مدت هم طنز دوستان فیزیکی در اف بی...

بچه ها مچکریم.....

ینی انقدی که از برد امروز تیم ملی والیبالمون و حتی باخت دیروزشون خوشحال شدم و لذت بردم که وقتی جواب 3 ماه تلاش شبانه روزیم اومد خوشحال نشدم...

عالیییییییی بود....

حیف که نمیزارن ما بریم استادیوم.چه وضیه اخه.مسئولین رسیدگی کنن خب !!!!!!!!

 

 

خلقتی دوست داشتنی و وصف ناپذیر به نام پدر...

برای شما حرف زدن و نوشتن کار سختی نیست....

ساده میگم بابا...همونطور که دوست داری همیشه...

روزت مبارک ...[گل]



پ.ن 1: ولادت حضرت علی (ع) رو به همه پدرها و پدرهای آینده و دوستان مرد وبلاگی تبریک میگم... [لبخند][گل]
پ.ن 2: دو نفری که در ذهنم همیشه به عنوان انسانهای خوب یاد میکنم و جا داره بهشون تبریک بگم...محمد و N1 عزیز هستن!
پ.ن 3: مدتی امکان حضور در فضای مجازی و نوشتن و ثبت در شهرفرنگ و ورق زدن دفترهای مجازی دوستان رو ندارم متاسفانه.

دربند.....

صبح 11 اردیبهشت ماه 1393...



اندر حکایت یارانه....

خلاقیتی دیگر از رسانه ملی !!!!!
یه تبلیغی تلویزیون  نشون میداد با این مضمون...
دو تا پسر بچه که از مدرسه فارغ میشن....
اولی : بابای من تاجره ...از گرفتن یارانه انصراف داده !!!!!!!!!!
دومی : بابای من کارگره...برم صحبت کنم ببینم قبول میکنه ما هم یارانه نگیریم!!!!
مرسی خلاقیت.....

دوست داشتن یا عشق...دوست دارم با عشق مامانم

عزیزترینم...

دلم میخواست قلمی توانمند داشتم تا در وصفت بسرایم...چه کنم که در این یکی هم به پدر نکشیده ام...


6ساله بودم و کوچک..اما هنوز لحظه لحظه نگاهت را در ذهن به یاد می اورم.وقتی زبانم پاره شده بود و بابا نبود ... در سیاهی شب ،منو از بیمارستانی به بیمارستان دیگه میبردی تا بتونم همچنان بلبل خونه ت باشم....
همین پارسالو خوب به یاد میارم...حرف پرستار تو اتاق عمل.میگفت مامانت صدا گریه هاتو میشنوه،مدام میپرسه این صدای دختر منه؟!...با این که دور بودی و صدا نمیرسید بهت.اما تو میشنیدی....چهره شما و بابا خوب تو یادمه وقتی از اتاق اومدم بیرون و چشم دوخته بودی به دستم و دست میکشیدی به موهام ...
همین 2 ماه اخیر که نبودم کنارت...صبوری و مهربانی و دعای تو بود که امید ادامه راهم شد...
برای شما و همه مادرها سلامتی و ارامش و طول عمر میخوام...

ازت ممنونم به خاطر "بودنت"...به خاطر انتخاب "بابا"...به خاطر "خانوادمون"...به خاطر همه مهربونیهات...

وبالاتر از" خداوند" سپاسگذارم به خاطر وجود تو...


توضیح عکس :ایشون مامانم هستن...مراسم نامزدی دوستشونه ظاهرا.فردای همین روز من به دنیا میام...اوشونم بنده هستم در لباس مهد کودک...

پ.ن:ولادت حضرت زهرا و روز زن و مادر به همه عزیزان تبریک میگم...


4 سالگی....

شهر فرنگ 4 ساله شد...
اوایل هدف معرفی تهران بود.بعدها از هدفمون دور شدیم...درواقع شهرفرنگ برای من از ابتدامعنای دیگری داشت...
ثبت لحظه لحظه دوستیمان برای دوران پیری...وقتی یه روز سرد وبرفی زمستون من و دوست جونی احتمالا پای لب تاب من نشستیم و یه فنجون که نه ، یه لیوان چای داغ دست هرکدوممونه واز بحث پیرامون مسایل فیزیک فارغ اومدیم با ورق زدن این صفحه مجازی ،طراوت و شادابی جوانی سراغمان بیاید.درست مثل همون روز سرد و برفی دانشگاه که برف از شاخه درخت لیز خورد و افتاد توی لیوان چای من و تحلیل های فیزیکی ما شروع شد.حتی جای استاد عزیزمون  هم تحلیلی انجام دادیم...
انقد شادابی ان دوران سراغمان بیاید که چترهای نداشته مان را برداریم و من احتمالا عصای چوب گردویم و عینک کاچویی ام را بردارم و صندلی تاشویی که باران می اورد تا من هرجا خسته شدم رویش بنشینم.مثل مترو و اتوبوس که اگر جایی خالی باشد من مینشینم ..راه بیفتیم و مثل قدیم ها در برف قدم بزنیم و من مثل قدیم ها با شور و هیجان مطلبی را برای دوست جونی تعریف کنم.البته امیدوارم تا اون موقع هیجان خرید و توجه به مغازه ها از سرش افتاده باشه....


این داستان ادامه دارد...لطفا ادامه مطلب :)